پس از لحظه های دراز
سایه ی دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم.....
بخشی ازشعر سفر"سهراب سپهری"